ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج سالهاي بود.
يك روز كه همراه مادرش براي خريد به فروشگاه رفته بود، چشمش به يك گردنبند
مرواريد بدلي افتاد كه قيمتش ??/? دلار بود، دلش بسيار آن گردن بند را ميخواست. پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن گردنبند را برايش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! اين گردنبند قشنگيه، اما قيمتش زياده، خوب چه كار ميتوانيم بكنيم!
من اين گردن بند را برات مي خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسيديم، يك ليست
مرتب از كارها كه ميتواني انجام شان بدهي رو بهت ميدم و با انجام آن كارها ميتواني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت چند دلار
تحفه ميده و اين مي تونه كمكت كنه.
ويكتوريا قبول كرد
او هر روز با جديت كارهايي كه برايش محول شده بود را انجام ميداد و مطمئن بود
كه مادربزرگش هم براي تولدش مقداري پول هديه ميدهد.
>>>بزودي ويكتوريا همه كارها را انجام داد و توانست بهاي گردنبندش را بپردازد.
>>>واي كه چقدر آن گردنبند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش ميانداخت؛ كودكستان، بستر خواب، وقـتي با مادرش براي
كاري بيرون ميرفت،
تنها جايي كه آن را از گردنش باز ميكرد حمام بود، چون
مادرش گفته بود ممكن است رنگش خراب شود!
>>>پدر ويكتوريا خيلي دخترش را دوست داشت.
هر شب كه ويكتوريا به بستر خواب ميرفت، پدرش كنار بسترش روي صندلي مخصوصش مينشست و داستان دلخواه ويكتوريا را برايش ميخواند.
يك شب بعد از اينكه داستان تمام شد، پدر ويكتوريا گفت:
>>>ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟
>>>اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم.
پس اون گردنبند مرواريدت رو به من بده !!!
نه پدر، اون رو نه! اما ميتوانم عروسك مورد علاقه ام رو كه سال پيش براي
تولدم به من هديه
دادي رو به خودت بدم، اون عروسك قشنگيه، ميتواني در مهمانيهات دعوتش كني، قبوله؟
>>>>>>- ه عزيزم، باشه، مشكلي نيست …
>>>پدرش روي او را بوسيد و نوازش كرد و گفت: "شب بخير عزيزم"
>>>هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ويكتوريا پرسيد:
>>>ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟
>>>اوه، البته پدر! خودت ميدوني كه عاشقتم.
>>>پس اون گردنبند مرواريدت رو به من بده !!!
>>>نه پدر، گردنبندم رو نه، اما مي توانم اسب كوچك و قشنگم رو بهت بدم، او
موهايش خيلي نرم و لطيفه، ميتواني در باغ با او قدم بزني، قبوله؟
نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست
و دوباره روي او را بوسيد و گفت:
خدا حفظت كنه دختر زيباي من، خوابهاي خوب ببيني"
>>>چند روز بعد، وقتي پدر ويكتوريا آمد تا برايش داستان بخواند، ديد كه ويكتوريا
روي تخت نشسته و لب هايش مي لرزد.
ويكتوريا گفت : "پدر، بيا اينجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتي مشتش را
باز كرد گردنبندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با يك دستش آن گردنبند بدلي را گرفته بود و با دست ديگرش، از جيبش يك قوطي
چرمي طلايي رنگ بسيار زيبا را بيرون آورد. داخل قوطي، يك گردنبند زيبا و اصل
مرواريد بود!!! پدرش در تمام اين مدت آن را نگهداشته
بود. او منتظر بود تا هر
>>>وقت ويكتوريا از آن گردنبند بدلي صرفنظر كرد، آن وقت اين گردنبند اصل و زيبا
را برايش هديه بدهد.
>>>اين مسأله دقيقاً همان كاري است كه خداوند در مورد ما انجام ميدهد! او منتظر ميماند تا ما از چيزهاي بيارزشي كه در زندگي به آن ها چسبيديم دست بكشيم، تا
آن وقت گنج واقعياش را به ما هديه بدهد. اين داستان سبب ميشود تا درباره
چيزهايي كه به آن دل بستيم بيشتر فكر كنيم … سبب ميشود، ياد چيزهايي بيفتيم كه
به ظاهر از دست داده بوديم اما خداي بزرگ، به جاي آن ها، چيزهاي بهتر و
گرانبهاتري را به ما ارزاني داشته
يكنواختي هم عادت ندهيم. چراكه زندگي جاريست و همانگونه كه خداوند شايستهترين
نعمت ها را براي بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق هاي بهتري در انتظار
ماست كه در سايه ي تلاش، بردباري و ايمان به آينده تحقق خواهد يافت.